من دگر دلم را به خدا سپرده ام

خنده ام میگیرد وقتی پس از مدت ها بی خبری
بی آنکه سراغی از این دلم بگیری میگویی
"
دلم برایت تنگ است "یا معنی واژه هایت را خوب نمیدانی یا مرا به بازی گرفته ای
دلتنگی ارزانی خودت
من دگر دلم را به خدا سپرده ام

گاهی خیال میکنم

گاهی خیال میکنم روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
خودش هم نمی داند با من چه کند

باز دلم تنگ است

 باز دلم تنگ است باز چشمانم باران می طلبد 


 باز من تنهایم و در این سکوت حتی صدای ساز هم آرامم نمی کند 

 

برای اینکه نمیدانم کیست؟ ولی غیبتش مرا می آزارد 

   

. من خودم را گم کرده ام ... کجا ...؟ این را دیگر نمیدانم

آسمان دلم پر از ابران سیاه دلتنگی شده  

گاهی سکوت

 گاهی سکوت علامت رضایت نیست شـــــایــــد کـــــــسی دارد خفه می شود
پـشت سنگینی یـک بـغـض

آغوشم آنقدر کوچک شده

آغوشم آنقدر کوچک شده که نمی تواند زانوی غم را
بغل کند
تا چشمانم سیر بگریند عقده های زمانه را
و شاید زانوانم غم آنقدر بزرگ اند
که دیگر در آغوش کوچک کودکی هایم نمی گنجند
گویا روزگار عوض شده
و شاید هم طبع دل تنگی های من