واژه هآ کـَم آمده اند

بهآنه ای بَـرای ِ نوشتن  

 

نیست

لبـخـندی بزن . . .

سلام دوستای خوبم من اومدم بعد یه ماه امتحان

خسته ام از جنس قلابی آدم ها...
 

 هی ...فلانی راهت را بگیر و برو...


حوالی ما توقف ممنوع است...

 


گاهی که دلم به اندازهء تمام غروبها می گیرد

چشمهایم را فراموش می کنم

اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند

من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس

مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست

و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد

و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند

با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست

از دل هر کوه کوره راهی می گذرد

و هر اقیانوس به ساحلی می رسد

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد

از چهل فصل دست کم یکی که بهار است

چقدر دلم هوایت را می کند  

 

حالا که دگر هوایم را نداری...!