خودم رادر گور می خوابانم


و فکر می کنم باید سنگ قبری سفارش دهم


تا رهگذران را_حتی لحظه ای_


بایستاند


تا بدانند


زیر این سنگزنی خفته است


که هنوز به رویاهایش فکر می کند



چون روح مرده درمزار مردگان خاموش


و سرد بی آنکه بخواهم از روزنه ی روزگار در حال عبورم


روحم روز به روز به کویری سرد و به تاریکی دور و گم میرود و این منم که در


درون خود میشکنم صدای شکستنم را ننوازید


 من آهنگ مردنم را دوست ندارم...

گول دنیا را مخور......!!

ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند

بره های این حوالی گرگ ها را میدرند

سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها

زنده ها هم آبروی مردگان را میبرند.....
 


گرگ شده اند اینروزها...
کافی است سر به زیر باشی
 
با بره اشتباهت میگیرند
 

خیز برمیدارند برای دریدنت...

 
آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند.

اما نه وقتی که در میانشان هستی، نه...

آن جا که در میان خاک خوابیدی؛

«سنگ تمام» را می گذارند و می روند ...!