-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:11
هر شب در رؤیای من....قدم می نهی ! ! بیدار که می شوم چشم من از تو خالیست و نگاهم ... درد می گیرد ازین بیداری تنها ... اگر در رؤیای من می آیی بگو بگذار تا ابد بخوابم
-
فقط دریادلش آبی تر از من بود
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:10
فقط دریادلش آبی تر از من بود. و من از دریا،دلم دریا فقط این را ندانستم! چرا گشتم... چنین تنهاترازتنها! به هر آبی شدم آتش به هر آتش شدم آبی به هر آبی شدم ماهی،به هر ماهی شدم دامی به هر نامحرمی ساقی به هر ساقی می باقی و تو اینرا ندانستی!چرا گشتم چنین عاصی
-
روزگارا
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:10
روزگارا که چنین سخت بر من می گیری ... با خبر باش که پژمرده شدن من آسان نیست گرچه دلگیرم از دیروزم، گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند لیک باور دارم دل خوشی ها کم نیست زندگی باید کرد
-
هوای روزهای کودکی
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:08
دلم هوای دیروز را کرده. هوای روزهای کودکی را. دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم ... آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه...
-
توهم شاید نمی دانی
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:07
دلم خوش نیست .غمگینم ******* کسی شاید نمیفهمد کسی شاید نمیداند**** کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی عجب احساس زیبایی**** توهم شاید نمی دانی
-
حجمی بزرگ از فریاد
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:06
سکوت می کنم سکوتم از رضایت نیست حجمی بزرگ از فریاد است که مرا تا حالت خـــفــــگـــــــــی برده ..!!!!
-
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:06
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد . نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت . ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ، گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد . و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد . بدین گونه بشکند هر دم سکوت مرگبارم را
-
چگوارا
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:05
از نظر انسان ها، سگ ها حیواناتی با وفا ومفید هستند، ولی از نظر گرگ ها، سگ ها گرگ هایی بودند که تن به بردگی دادند تا در رفاه و آسایش زندگی کنند چگوارا
-
تو حرفت را بزن
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:04
تو حرفت را بزن . چکار داری که باران نمی بارد اینجا سالهاست که دیگر به قصه های هم گوش نمی دهند دست خودشان نیست به شرط چاقو به دنیا آمده اند تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمیکنند چیزی را از دست داده ای
-
دلتنگم
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:04
دلتنگم آنقدر که دیروز تمام مسیر تورا کنار خودم حس می کردم با تو حرف زدم خندیدم ... حیف که تو مثل همیشه سکوت کرده بودی.
-
دلم برای کودکیم تنگ شده
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:03
دلم برای کودکیم تنگ شده برای روزهایی که باور ساده ای داشتم همه آدم ها را دوست داشتم مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود.
-
کاش انسان ها
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 15:03
· کاش انسان ها یاد میگرفتند از کنار هم عبور کنند بــی آنکه برای اثبات حضورشــــان نیــــازی به تنـــه زدن داشته باشد ند . ..
-
کاش می شد
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 14:57
کاش می شد که دیگر نباشم... امشب، هیمنجا، درست در همین لحظه تمام می شدم. خودم، خاطره ها. همه با هم ...
-
این روزها
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 14:53
من این روزها صدای ثانیه ثانیه. فراموش شدنم را می شنوم...