کودکی ام را جا گذاشتم

دلم برای خودم، دلم برای دغدغه ها و آرزوهایم،
 

دلم برای صمیمیت سیال کودکی ام تنگ شده
 

نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند
 

کودکی ام را جا گذاشتم کسی آن سوی حصار نیست .. 

 
تا کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند

میدونی ... یه وقتایی میزنی تو گوش ِ شعر ...موسیقی هاتو دور میریزی فیلماتو میشکنی
جلوی آینه میشینی و هی بلند میگی : نه تو شروع کن میخوام ببینم چی داری واسه گفتن ؟؟؟؟؟؟
اون لحظه ها به تموم ِ نداشته هات می ارزه گور پدر جیب خالیتو لباس ِ نداشتت...همینکه زیر ِ هر چی میزنی ، زیر خودت نمیزنی ، کافیه

تازگی ها فکر میکنم
بزرگترین خدمت به یک انسان آن است که متولدش نکنی

دلم پرواز می خواهد

از این تکرار ساعتها...از این بیهوده بودنها...از این بی تاب ماندنها...از این تردیدها ...نیرنگها شکها.خیانتها...از این رنگین کمان سرد آدمها...از این مرگ باورها و رویاها...پریشانم...دلم پرواز می خواهد

این شهر

این شهر. شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد