تو حرفت را بزن چکار داری که باران نمی بارد 

اینجا سالهاست که دیگر به قصه های هم گوش نمی دهند
 

 

دست خودشان نیست به شرط چاقو به دنیا آمده اند
 

 

تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمیکنند چیزی را از دست داده ای

کـلافـه کرده ای مـرا

  

کـلافـه کرده ای مـرا

چـرا همیـشه خنـده هایـت
 

از نوشتـه های من قشنگ تـر اسـت


 

Ah İstanbul

Ah İstanbul İstanbul olalı 

 
Hiç görmedi böyle keder 

 
Kalmadı bende gururdan eser

Geberiyorum aşkından

خالـی از همـه...

حال سگـیم را هـیچ چیز تسکـین نمیدهــد

    نه تـیغ ونه قــرص... نه سیــگار و نه مِی...
 

    هـوای شهــر سنگیـن شـده.. همــه چیـز عذابـم میدهـد
 

    دلـم جایـی را میخـواهد خالـی از همـه...
 

    خالـی از نگـاه های سنگـین...
 

    پر از تنهـایی...غرور لعنـتی بغضـم را با ظرافت خاصـی 

 

            به آغـوش کشـیده نمی گـذارد بشکنـد... 

    دلـم چنـد قطـره اشـک میخـواهد کـه سالهـاست
 

    منتظـرش هستـم...دلــم فریـادی میخـواهد که  گلویـم  

   

    را جــِر دهـد....

    
 

بر گشتم  

اما تلخ...  

از کجا باید شروع کرد؟  

درد دل که گفتنی نیست 

 

قصه ی من خیلی وقته که دیگه شنیدنی نیست...!