چقدر خوشحـال بود شیطــان وقتی چیدم سیب را
گمان می کرد فریب داده است مرا
مرا بیشتر دوست داری
یا ماندن در بهشـــت را؟؟؟
آغوشم آنقدر کوچک شده که نمی تواند زانوی غم را
بغل کند
تا چشمانم سیر بگریند عقده های زمانه را
و شاید زانوانم غم آنقدر بزرگ اند
که دیگر در آغوش کوچک کودکی هایم نمی گنجند
گویا روزگار عوض شده
و شاید هم طبع دل تنگی های من
تو حرفت را بزن . چکار داری که باران نمی بارد
اینجا سالهاست که دیگر به قصه های هم گوش نمی دهند
دست خودشان نیست
را از دست داده ای
تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمیکنند چیزیKonuşacaksan öyle bir konuş ki, inanayım.
Ağlatacaksan öyle bir ağlat ki,
susmay...ayım. Gideceksen öyle bir git ki,
ölümüne unutayım. Ama seveceksen öyle
bir sev ki, konuşsanda, gitsende, ağlatsanda seni yüreğimde yaşatayım...