برگرد

نه فرهاد
نه مجنون
من مرد افسانه شدن نیستم
برگرد...

دست هایم خالیست

دست هایم خالیست
و درونم سرشار...


پرم از آرزوهای پوشالی

...و دلم خوش است به خواب شیرین شب بو

و رهایی گیسوان بید در دستان وحشی باد...


و چه زیباست،
پشت پا زدن به آن هایی که تو را رنجاندند!


و چه خوب است،
گاه گاهی دروغ بگویی به دلت


و نگذاری که بداند،


بی نهایت تنهاست

...

" خیالش تخت "

هرگاه از شدت تنهایی ،به سرم هوس اعتمادی دوباره می زند ،

خنجر خیانتی را که در پشتم فرو رفته

در می آورم ، می بوسمش ،

اندکی نمک به رویش میپاشم


دوباره بر سرجایش می گذارم ،

از قول من به آن لعنتی بگویید ،

" خیالش تخت " ...

من دیوانه هنوز ، به خنجرش هم وفادارم

بگو چه مخدری بود
در بودنت ...

که اینهمه نبودنت را
درد می کشم ... !

وصیت نامه ی من

شاید روزی فرا برسد که جسم من آنجا

زیر ملحفه سفید پاکیزه ای


که از چهار طرفش زیر تشک تخت

بیمارستان رفته است


و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و

مرده ها هستند از کنارم می گذرند.


آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید

مغز من از کار افتاده است


و به هزار علت دانسته و ندانسته

زندگیم به پایان رسیده است.


در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل

مصنوعی و با استفاده از دستگاه


زندگیم را به من برگردانید و این را بستر

مرگ من ندانید.


بگذارید آن را بستر زندگی بنامم.


بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که

به حیات خود ادامه دهند.


چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز

طلوع آفتاب ، چهره یک نوزاد و شکوه

عشق را در چشم های یک زن ندیده

است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که ازقلب

جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار

دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از

تصادف ماشین بیرون کشیده اند

وکمکش کنید تا زنده بماند ونوه هایش

را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید

که زندگیش به ماشینی بستگی دارد

که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول

هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا

کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج

پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم

را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به

رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها

پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد

بزند ودخترک ناشنوایی زمزمه باران را

روی شیشه اتاقش بشنود. آنچه را که

از من باقی می ماند بسوزانید و

خاکسترم را به دست باد بسپارید،

تا گلها بشکفند. اگر قرار است چیزی از

وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم،

ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم

دفن شوند. گناهانم را به شیطان و

روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی

دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که

نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی

بگویید. اگر آنچه را که گفتم برایم انجام

دهید، همیشه زنده خواهم ماند …