دراز کشیدم
تا قصه ى رسیدنمان را براى خودم تعریف کنم
خوابم برد...،
لعنتى
ما هیچ جوره به هم نمى رسیم!!!
-دختر حوا!!
دلت را چند میفروشی؟؟
-فروشی
نیست!
دستهایت را کوتاه
کن از دلم!
همین روزها قباله
اش به نام خدا خورد؛
دیگر باید شأن
مالکش را حفظ کند
در زیر باران "عشق" باید ماند تا "غبار
تنهایی" را شست
نمی دانم
در زیر کدامین باران ایستاده ام که اینگونه "تنها " ولی خیسم...
حـالا کـه میـخـواهـی بـروی لطفــا قـدمـهـایـت را
تنـدتـر بـردار ...
دلـم
را فـرستــاده ام دنبـالِ نخــود سیـــاه .
. .
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ......تنها بود....وازفرط تنهایی ندای " گرگ آمد"سر می داد اما هیچ کس تنهایی اش را درک نکرد و همه در پی گرگ بودند و در این میان تنها گرگ فهمید که چوپان تنهاست